۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

بشقاب سلامتی

بعد از تبریک سال نو خواستم از همه دوستانی که تو پست قبلی زحمت کشیدن و تبریک گفتن و از همه دوستانی که برام ایمیل فرستادن و سال نو رو تبریک گفتن تشکر کنم. امیدوارم امسال سال بسیار خوبی برای همه باشه اول از همه براتون آرزوی سلامتی و تندرستی میکنم بعد شادی و آرامش آخر سر هم ثروت.
سوال کرده بودین این سبزه رو از کجا آوردم این سبزه رو از بازارچه نوروزی ایرانیها خریده بودیم. من هیچوقت سبزه سبز نمیکنم.
از هفته پیش بگم که غروب با همسرم رفتیم (خیابون) Walkers Line اداره پلیس برای درخواست عدم سوء پیشینه برای کار والنتیر گفتن جوابش بین دو تا چهار هفته حاضر میشه و میفرستن برام. 
هفته گذشته دو تا کار مفید انجام دادم یکی همون گواهینامه رانندگیم بود که گرفتم یکی هم همین عدم سوء پیشینه. 
کلاسهامون تا دو هفته دیگه تموم میشه یه کم طولانی شد و منم راستش خسته شدم از چهارشنبه کلاس نرفتم. چهارشنبه وقت دکتر غدد داشتم برای تیروئیدم که باید میرفتم تورنتو ساعت هفت و نیم صبح از خونه رفتم بیرون با اتوبوس تا ایستگاه Go رفتم از اونجا سوار قطار شدم تا تورنتو ایستگاه Union رفتم اونجا سوار مترو شدم تا ایستگاه فینچ رفتم اونجا هم سوار اتوبوس شدم تا مطب دکتر رفتم و ساعت ده و نیم رسیدم مطب دکتر. من نفر سوم بودم و خانم دکتر گویا تو بیمارستان یه جلسه ای داشتن و دیر رسیدن به مطب و کلی بابت تأخیرشون عذرخواهی کردن دقیقا عین دکترهای تهران که ساعتها معطل میشیم و کلی هم ازمون عذرخواهی میکنن هااا. 
خلاصه خانم دکتر که یه خانم جوون و خوش تیپی هم بود و دو تا خانم ایرانی تو اتاق انتظار کلی از کار و سواد ایشون تعریف کردن، منو ویزیت کردن و خدا رو شکر گفتن هیچ گره ای وجود نداره و فقط یه کم بزرگه برام آزمایش خون نوشت که جوابش حاضر شد تلفنی بهم میگه که دارویی که میخورم رو کم کنم یا زیاد و دیگه لازم نیست دوباره برم مطبش.
در ضمن بهم گفتن که باید پنج روز در هفته روزی سی دقیقه پیاده روی کنم و روش زندگیم رو عوض کنم. یه بشقاب معروف هم این دکترها دارن که بشقاب رو بهم نشون داد و گفت باید اینجوری غذا بخوری.
ساعت دوازده بود که از مطب دکتر اومدم بیرون و دوباره همون راه رو باید برمیگشتم ساعت یک ربع به سه رسیدم به برلینگتون و چون هوا خیلی خوب بود و منم تازه از مطب دکتر اومده بودم و حرفهاش روی من تأثیر گذاشته بود و جوگیر شده بودم تا مدرسه دخترم پیاده رفتم سر راه از وال مارت هم برای خودم قرص آهن گرفتم. 
دیروز (پنج شنبه) سه تامون دیر از خواب بیدار شدیم البته همسرم صبح با رئیسش تماس گرفت و اطلاع داد که دیر میره سر کار. ساعت ده همسرم رفت سر کار ساعت ده و نیم دخترم رو گذاشتم مدرسه و خودم پیاده رفتم تا وال مارت و کلی برای خودم اون تو چرخیدم و چند تا تیکه لباس برای خودم و دخترم خریدم و از مک دونالد هم یه قهوه گرفتم خوردم و ساعت یک و نیم اومدم خونه. 
امشب قراره بریم خونه یکی از دوستانم عید دیدنی. امسال ما هیچ جا نرفتیم برای عید دیدنی دیگه از تورنتو دور شدیم و کی حال داره اینهمه راه بره تا تورنتو برای عید دیدنی.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

پیشاپیش سال نو، فرا رسیدن بهار و نوروز باستانی رو خدمت همه تبریک میگم. امیدوارم سالی توأم با سلامتی، شادی و آرامش پیش رو داشته باشید. 
اینم اولین سفره هفت سین کوچیک ما در نوروز 1388

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

دیدی گرفتمت

یعنی انقدر من میترسیدم، همش الکی بود. یعنی بچه بازی بود. یعنی نمیدونم چرا بعد دو سال دنبالش رفتم. یعنی حالا که تموم شده خندم میگیره که چرا انقدر میترسیدم. خوب اینم یه جور مرضه دیگه بیخودی بترسی. بهش میگن فوبیا. من با این سن و سالم فوبیای امتحان دارم. اسم امتحان که میاد چهار ستون بدنم میلرزه. یکی نیست بگه از این هیکلت خجالت نمیکشی از چهار تا تست ساده میترسی. 
دیشب این سایت رو پیدا کردم و نشستم چند بار تست زدم امروز صبح هم دو سه بار امتحان کردم و رفتم امتحان G1 رو دادم تموم شد رفت پی کارش. خیلی معطل شدم از اینجا در خونه که کلی منتظر اتوبوس شدم تا اومد تا اونجا که بیست و پنج نفر قبل از من تو نوبت بودن. بعد که نوبتم شد مسئول مربوطه نمیدونم گیج بود منگ بود شایدم ملنگ بود یه جور بدی برام توضیح داد که اصلا قاطی کردم گفتم تا یک ربع دیگه برمیگردم با همسرم تماس گرفتم و موضوع برام روشن شد و برگشتم. گواهینامه ایرانیم رو تو تورنتو دادم ترجمه کردن چون من ده سال سابقه رانندگی دارم میتونستم از سفارت یه تائیدیه بگیرم که ده سال سابقه رانندگی دارم دیگه لازم نبود امتحان G1 , G2 بدم و فقط امتحان G رو میدادم. تو ترجمه نوشته ده سال ولی باید مورد تائید سفارت باشه. تائیدیه از سفارت گرفتن هم کلی درد سر داره برای همین اگه فقط با ترجمه میخواستم اقدام کنم به جای ده سال برام یک سال سابقه رانندگی منظور میکردن. اینم مشکلی نبود مشکل اینجا بود که این خانمه خیلی بد برام توضیح داد طوری که فکر کردم قوانین عوض شده میگفت بعد از امتحان کتبی باید امتحان شهر جی وان بدی بعد نمیتونی تنها بشینی رانندگی کنی بعد از یک سال میتونی امتحان جی تو بدی بعد از یکسال میتونی امتحان جی بدی و اینطوری میشد سه تا امتحان شهر. بعد که با همسرم تلفنی صحبت کردم و برگشتم خوشبختانه وقت ناهاره خانمه شد و همکارش گفت این پرونده رو من انجام میدم. یه فرم پر کردم همونجا بینایی سنجی انجام دادم یه عکس ازم گرفت و دو تا برگه داد بهم رفتم تو یه اتاقی همونجا نشستم به تست زدن. یه برگه پشت و رو سوال بود یه برگه پشت و رو علائم رانندگی بود. یک ربع یا بیست دقیقه طول کشید تا تستها رو زدم یه چند دقیقه ای منتظر شدم تا جوابش حاضر شد و خانمه گفت قبولی. گواهینامه جی وان موقت بهم داد تا اصلیش با پست تا دو سه هفته دیگه بیاد در خونه. برای امتحان شهر هم آنلاین یه وقت میگیرم میرم امتحان میدم قال قضیه کنده بشه. 
همسرم گفت خوشحالی؟ ذوق کردی؟ گفتم نه چه ذوقی کلی به خودم بد و بیراه گفتم که امتحان به این آسونی رو چرا دو سال پشت گوش انداختم. 

از سه شنبه بگم که رفتیم تورنتو و ساعت از هفت گذشته بود رسیدیم میدون مل لستمن و هنوز خیلی شلوغ نشده بود سمت چپ میدون سکو برای نشستن بود میخواستیم دنبال جا بگردیم که دیدم یه خانمی هی دست تکون میده فکر کردم با یکی دیگست باز رفتم جلوتر دیدم هی اشاره میکنه هی دست تکون میده پشت سرم رو نگاه کردم دیدم انگار این خانمه با منه خلاصه با تعجب رفتم نزدیک چون اصلا نمیشناختمش خانمه گفت من لاله ام تازه شناختمش خلاصه سلام و علیکی کردیم و کنارشون جا نبود نشستیم رو پله کنار سکوشون. یهو یکی از دوستانم که چندین ماه بود ندیده بودمش اومد جلو سلام و احوالپرسی و گفت کنار ما جا هست بیاین اونجا خلاصه با لاله خداحافظی کردیم و رفتیم پیش این دوستم تا ساعت ده و نیم اونجا بودیم و دیگه هوا سرد شده بود و ما هم خسته رفتم با لاله خداحافظی کردم و رفتیم سوپر خوراک یه کم خرید داشتم بعد راه افتادیم سمت خونه و ساعت دوازده و نیم رسیدیم خونه.

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

همیشه یک اولینی وجود داره

روز چهارشنبه همه کلاس تو یه مراسمی شرکت کردیم که از طرف منطقه هالتون برگزار شده بود و میتونستیم مشکلاتمون رو به عنوان مهاجر مطرح کنیم برای من که ماشین نداشتم تاکسی گرفتن از خونه تا کلاس همسرم ما رو رسوند سر ساعت هشت و پنج دقیقه تاکسی اومد دنبالمون. برای دختر من و چند نفر بچه دار دیگه یه اتاق در نظر گرفته بودن بعنوان day care مراسم از ساعت هشت و نیم با صبحانه شروع شد و یه سری ساعت یازده پذیرایی کردن بعد ناهار دادن بعد از ناهار دوباره پذیرایی کردن پول تاکسی منم دادن. حدودا دویست سیصد نفری بودیم از برلینگتون و اوک ویل و کلا ساکنین منطقه هالتون. بر حسب موضوع چند دسته شدیم و راجع به موضوع مورد نظر صحبت کردیم و مشکلاتمون رو اعلام کردیم. بعد از ظهر هم همسرم اومد دنبالمون اومدیم خونه. 
من برای اولین بار تو کانادا سوار تاکسی میشدم. تاکسی که صبح سوار شدم روی شیشه مثلث کنارم یه برچسب پلیس بود و نوشته بود که کلیه مسافرین وقتی سوار میشن ازشون عکس گرفته میشه بعد دیدم کنار آینه جلو یه صفحه کوچیک نصب شده که همون دوربین بود. 
مارچ برک از امروز شروع شده و این هفته من با دخترم خونه هستم. هر چی سعی کردم نتونستم یه جای خالی برای دخترم پیدا کنم فقط یه مهد کودک پولی پیدا کردم که روزی سی و چهار دلار باید میدادم. ترجیح دادم بشینم خونه معلمم فایل صوتی درسهای این هفته رو برام ایمیل کرد که از کلاس عقب نیفتم. 
شنبه رفتیم تورنتو مدرسه دخترم جشن نوروزی گرفته بودن جالب بود با امکانات کمی که داشتن یه جشن کوچیک گرفتن البته نفری ده دلار بابت ناهار بچه ها و برگزاری جشن داده بودیم آخر سر هم یه تنگ ماهی بهمون دادن که تنگ ما سه تا ماهی توش داره. 
بر خلاف هر سال که سبزه از بیرون میخریم امسال خودمون سبزه گذاشتیم که تازه جوونه زده به هر حال فکر کنم فردا که چهارشنبه سوریه و میریم تورنتو باید یکی بخریم. فردا دوباره مثل پارسال و حتما سالهای قبل میدون مل لستمن برنامه چهارشنبه سوری هست از ساعت هفت تا ده شب. 
دیروز عیدی دخترم رو براش خریدیم قرار بود بریم نمایش والت دیسنی که تو همیلتون اجرا میشه ولی دخترم گفت من میخوام یه چیزی کیپ کنم نمیخوام دیدنی باشه ما هم براش دوچرخه خریدیم که آرزوشو داشت. خیلی خیلی خوشحال شد و ذوق کرد. تو دنیا هیچی برام مهمتر و لذت بخش تر از خوشحالی بچم نیست.
دیشب فیلم زندگی شیرین رو دیدیم اگه وقت داشتین شما هم ببینین. 
سه شنبه هوا خیلی خوب بود عصری حاضر شدیم رفتیم پیاده روی میخواستیم بریم سمت دریاچه اول رفتیم استارباکس قهوه خوردیم بعد رفتیم به سمت پایین که دیدیم تو یه پاساژ مردم صف بستن چون همون سمت پاساژ راه میرفتیم تابلوی پاساژ رو نمیدیدیم رفتیم داخل دیدیم صف سینماست و چون روز سه شنبه بود بلیط ها نصف قیمت بود ما هم سه تا بلیط برای فیلم The tooth fairy  گرفتیم و رفتیم فیلم دیدیم. فکر کنم همزمان ده دوازده تا فیلم نشون میداد سالنی که ما رفتیم توش خیلی کوچیک بود شاید ده ردیف صندلی داشت کلا فکر کنم صد تا صندلی توش بود شاید سی تا از این صندلیها هم خالی بود. به هر حال شب خیلی خوبی بود خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا که اولین باری بود که تو کانادا میرفتیم سینما.

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

پول زور وده

روز جمعه ازطرف مت کپ یه نامه رفته در خونه فامیلمون که موقع قرارداد ضامنمون شده بود خونه اجاره کنیم. یه نامه تهدیدآمیز با لحن خیلی تند و بد که خود مت کپ ننوشته بود و یه کالکتور (یا همون شر خر) که ششصد و خرده ای دلار بدهکارین اگه نیارین بدین منتظر عواقب بعدیش باشین. 
طبق قانون مستاجر باید دو ماه قبل از اینکه میخواد بره خبر بده اگه کمتر از دو ماه خبر بده باید 150 دلار بابت جریمه و کارهای اداره بده خوب این 150 دلار رو برای ما حساب کردن و چون اجاره آخرین ماه رو اول داده بودیم بهره اش رو ازش کم کردن و گفتن 137 دلار بدین ما هم دادیم تو این نامه هم اون 137 دلار رو آورده بودن هم یه پانصد و خرده ای دلار. روز شنبه رفتیم دفتر مت کپ گفتیم بابا ما 137 دلار رو دادیم اینم صورتحساب بانک که شما پولتون رو گرفتین چند بار باید این پولو بدیم تو کامپیوترشون نگاه کردن گفتن آره دادین ولی اون پانصد دلار به خاطر اینه که شما یک ماه و نیم قبل خبر دادین و خونه تا سر دو ماه اجاره نرفته پس مابه التفاوت اون دو هفته اجاره رو شما باید بدین. حالا ما باید روز دوشنبه پانصد دلار پول بی زبون رو بریزیم تو حلقوم اینا. دزد خونمونو زد موش از سر و کولمون بالا میرفت هیچی نگفتیم در صورتیکه میتونستیم شکایت کنیم حالا به خاطر پونصد دلار نامه تهدید آمیز مینویسن. آخه یکی نیست بگه نامه این مدلی رو وقتی مینویسن که قبلا دو سه بار تذکر داده باشی نه اینکه اولین نامه رو با این لحن بنویسی. 
من که گفتم حرومشون بشه از گوشت سگم حرومتره. حالا شما حواستونو جمع کنین که حتما دو ماه قبل از اینکه بلند بشین نوتیس بدین.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

subsidy

خدا رو شکر که جمعه رسید یه امروز رو میرم کلاس و دو روز استراحت. استراحت که نه چون شنبه باید بریم تورنتو ولی وقت دارم که به درسهام برسم. 
برای کمک هزینه مهد کودک اقدام کردم دیروز بهم گفتن که میتونم استفاده کنم مهد کودکی که پیدا کردم فعلا برای دخترم جا نداره برای همین فرم ثبت نام مهد کودک YMCA رو گرفتم پر کردم دیشب تحویل دادم حالا امروز باید باهاشون تماس بگیرم. میدونین اگه تورنتو بودیم باید چندین ماه تو لیست انتظار میموندم تا برای کمک هزینه مهد نوبتم بشه ولی اینجا حدودا ده روزه کارم انجام شد. 
مهد کودک رو برای March break میخواستم که نمیدونستم دخترم رو تو اون پنج روز کجا بذارم ولی کمک هزینه رو فقط برای مارچ برک نمیدن و باید دائم استفاده کنم. با اینکه دوست ندارم دخترم خیلی از مادر و پدر و خونه دور باشه ولی چاره ای نیست چون خودم هم بعد از کلاس یکی دو ساعتی لازم دارم که تو مرکز بمونم و به کارهام برسم و الان هنوز کلاس تموم نشده هول هولکی میرم که به اتوبوس برسم وگرنه نیم ساعت معطل میشم و به مدرسه دخترم دیر میرسم. ولی بره مهد کودک خیال منم راحته یک ساعت میمونم تو مرکز به درس و کارم میرسم بعد میرم مهد دخترم رو برمیدارم. چاره چیه؟ اگه بخوام برم سر کار که بیشتر از اینا از دخترم دور میشم. البته ایران که بودیم هم برناممون همین بود یعنی از ساعت هفت صبح تا چهار و نیم بعد از ظهر دخترم مهد کودک بود. 
راستی اگر ساکن منطقه هالتون هستین و میخواین از کمک هزینه مهدکودک استفاده کنین باید با Halton region تماس بگیرین. 
دو سه روزه هوا آفتابی و خوبه منم بعد از ظهرها که میرم دنبال دخترم یه ده دقیقه ای بهش وقت میدم تو حیاط مدرسه با دوستاش بازی کنه. 

بنده همچنان در تحریم کامنتی از طرف شما دوستان به سر میبرم :( ولی اشکالی نداره دنیا همینجوری نمیمونه ما هم خدایی داریم ;)

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

تبریک

تولد پیغمبر رو خدمت همگی تبریک میگم شاد باشین

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

برف

این برنامه ای ال تی که من دارم میرم خیلی خوبه و هر کس که ازم میپرسه میگم این کلاسها رو دارم میرم کلی تشویقم میکنه و میگه که خیلی خوبه. ولی باید اعتراف کنم که از کالج رفتن هم مشکل تره یعنی خیلی کار میکشن اگه نجنبی کلی عقب میفتی. 

هفته پیش همش برف و بارون داشتیم بیشتر برف داشتیم. حال و هوای هفته پیش اینطوری بود: 
بر لحاف فلک افتاده شکاف                  پنبه میبارد ازین کهنه لحاف

جمعه بعد از ظهر همسرم از جاده واتر داون برگشت خونه و هنوز زمینها رو پاک نکرده بودن و پر از برف بود جاده Waterdown هم پیچ داره هم شیب داره. خلاصه همسرم گفت سر یکی از این پیچها جاده پیجید ماشین من نپیچید!! از جاده خارج شده بوده و خورده بوده به گاردریل کنار جاده و دور خودش چرخیده و برگشته وسط جاده خدا رو شکر که از روبرو ماشین نمیومده ولی ماشینهای پشت سری دیده بودن و با فاصله زیاد توقف کرده بودن. خدا بهش رحم کرد. خدا رو شکر هم خودش سالمه هم ماشین. همون شب رفتیم خرید یه سر هم رفتیم تو یه فروشگاه Pet Smart ببینیم توش چه خبره یه صندوق صدقات برای حیوانات بی سرپرست گذاشته بودن ما هم توش صدقه انداختیم. 
شنبه هم به خاطر برف شدیدی که میبارید نرفتیم تورنتو و موندیم خونه. یکشنبه بارش برف کمتر شد رفتیم وال مارت یه کم خرید کردیم و قرار بود ناهار رو بیرون بخوریم. نمیدونم چی شد که سر از تورنتو درآوردیم. جاتون خالی ناهار خوردیم و از سوپر خوراک خرید کردیم و برگشتیم شهر خودمون.

یکی از همکلاسیهام یه سایتی به من معرفی کرد به اسم Linkedin که معلممون هم تائیدش کرد منم تو این سایت عضو شدم ولی هنوز خیلی بهش وارد نیستم و نمیدونم باید چیکار کنم فقط چون شنیدم سایت خوب و به درد بخوریه به شما معرفیش کردم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

ماجرای پلیسی

دیدین بالاخره کار ما هم تو این مملکت به پلیس کشیده شد؟!
هر روز بعد از ظهر که من و دخترم میایم خونه یکی دو ساعت میخوابیم. پنج شنبه دو هفته پیش قبل از اینکه بخوابیم با همسرم تلفنی صحبت میکردم بهم گفت ساعت پنج و نیم تا شش میام خونه منم گفتم ما داریم میخوابیم. 
ساعت شش بعد از ظهر از خواب بیدار شدیم همسرم هنوز نیومده بود خونه ساعت شش و نیم شد از همسرم خبری نبود. از وقتی کلاسهام شروع شده موبایل دست منه پس نمیتونستم با موبایلش تماس بگیرم هر چی زنگ میزدم به محل کارش و شماره داخلیش رو میگرفتم میرفت رو پیغام گیر عمومی. یه کم نگران شدم آخه از محل کار همسرم تا خونه اگه ترافیک باشه و خیلی طول بکشه بیشتر از بیست دقیقه نهایتا نیم ساعت نمیشه. خودم که نگران بودم یهو دخترم گفت نکنه تصادف کرده اینو که دخترم گفت دیگه حسابی نگران شدم چندین بار تلفن شرکت رو گرفتم ولی فایده نداشت تا ساعت هفت صبر کردم ولی خبری نشد. با خودم گفتم اگه پنچر هم کرده بود تا حالا باید میرسید خونه.
دو مورد بد تو ذهنم بود یکی اینکه تصادف کرده باشه یکی دیگه اینکه چند وقت پیش یه آگهی به در و دیوار دیدم که یه پسر بیست و هشت ساله با ماشینش مفقود شده بود. این افکار بیشتر نگرانم کرد.
حالم خیلی بد بود نمیدونستم باید چیکار کنم گریه کنان با 911 تماس گرفتم و ماجرا رو براشون تعریف کردم آقای آفیسر گفت تو یکی دو ساعت اخیر گزارش تصادف نداشتیم آدرس محل کار همسرم رو گفتم و چون از دو راه میشه اومد خونه و یکی از راهها مربوط به پلیس همیلتون میشد تلفن منو وصل کرد به پلیس همیلتون. من همچنان گریه میکردم و به سوالات خانم آفیسر جواب میدادم یک ربعی روی خط بود که یکدفعه همسرم در رو باز کرد و اومد تو و وحشتزده و متعجب به من نگاه کرد که داشتم با گریه با پلیس حرف میزدم. به خانم آفیسر گفتم که همین الان همسرم اومد خونه مشخصات کاملم رو پرسید و گفت تا پنج دقیقه دیگه دوباره باهات تماس میگیریم و این قانون کارشون بود. 
همسرم با تعجب پرسید چی شده و من براش توضیح دادم ولی همچنان گریه میکردم چون خیلی نگران همسرم شده بودم و انقدر عصبی شده بودم که تمام دست چپم درد میکرد. 
به همسرم گفتم تو کجا بودی؟ گفت تو شرکت پشت میزم نشسته بودم گفتم چرا دیر اومدی؟ گفت چون سوپروایزرم یه کار فوری ازم خواست گفتم چرا تماس نگرفتی خبر بدی؟ گفت چون فکر کردم شما دو تا خوابین. گفتم خوابیده بودیم نمرده بودیم که .زنگ میزدی پیغام میذاشتی من مردم از نگرانی. دلیل همه این اتفاقات این بود که تلفن شرکتشون مشکل داشت و اصلا به شماره داخلی که من میگرفتم وصل نمیشد. به همسرم گفتم از این به بعد از ساعت پنج که ساعت کاری تموم میشه به بعد هر نیم ساعت با من تماس بگیر اگر میخوای به هر دلیل دیر بیای خونه فقط تماس بگیر و اطلاع بده که من یازده شب میام خونه اگر خواب بودیم رو پیغام گیر پیغام بذار.
خلاصه داشتیم حرف میزدیم که از اداره پلیس تماس گرفتن و چند تا سوال پرسیدن و مطمئن شدن که همه چیز روبراهه. 

این بود ماجرای پلیسی ما :) وقتی گفتم ماجرای پلیسی دارم شما با خودتون چی فکر کردین؟؟؟ چه حدسی میزدین؟؟