۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

ماجرای پلیسی

دیدین بالاخره کار ما هم تو این مملکت به پلیس کشیده شد؟!
هر روز بعد از ظهر که من و دخترم میایم خونه یکی دو ساعت میخوابیم. پنج شنبه دو هفته پیش قبل از اینکه بخوابیم با همسرم تلفنی صحبت میکردم بهم گفت ساعت پنج و نیم تا شش میام خونه منم گفتم ما داریم میخوابیم. 
ساعت شش بعد از ظهر از خواب بیدار شدیم همسرم هنوز نیومده بود خونه ساعت شش و نیم شد از همسرم خبری نبود. از وقتی کلاسهام شروع شده موبایل دست منه پس نمیتونستم با موبایلش تماس بگیرم هر چی زنگ میزدم به محل کارش و شماره داخلیش رو میگرفتم میرفت رو پیغام گیر عمومی. یه کم نگران شدم آخه از محل کار همسرم تا خونه اگه ترافیک باشه و خیلی طول بکشه بیشتر از بیست دقیقه نهایتا نیم ساعت نمیشه. خودم که نگران بودم یهو دخترم گفت نکنه تصادف کرده اینو که دخترم گفت دیگه حسابی نگران شدم چندین بار تلفن شرکت رو گرفتم ولی فایده نداشت تا ساعت هفت صبر کردم ولی خبری نشد. با خودم گفتم اگه پنچر هم کرده بود تا حالا باید میرسید خونه.
دو مورد بد تو ذهنم بود یکی اینکه تصادف کرده باشه یکی دیگه اینکه چند وقت پیش یه آگهی به در و دیوار دیدم که یه پسر بیست و هشت ساله با ماشینش مفقود شده بود. این افکار بیشتر نگرانم کرد.
حالم خیلی بد بود نمیدونستم باید چیکار کنم گریه کنان با 911 تماس گرفتم و ماجرا رو براشون تعریف کردم آقای آفیسر گفت تو یکی دو ساعت اخیر گزارش تصادف نداشتیم آدرس محل کار همسرم رو گفتم و چون از دو راه میشه اومد خونه و یکی از راهها مربوط به پلیس همیلتون میشد تلفن منو وصل کرد به پلیس همیلتون. من همچنان گریه میکردم و به سوالات خانم آفیسر جواب میدادم یک ربعی روی خط بود که یکدفعه همسرم در رو باز کرد و اومد تو و وحشتزده و متعجب به من نگاه کرد که داشتم با گریه با پلیس حرف میزدم. به خانم آفیسر گفتم که همین الان همسرم اومد خونه مشخصات کاملم رو پرسید و گفت تا پنج دقیقه دیگه دوباره باهات تماس میگیریم و این قانون کارشون بود. 
همسرم با تعجب پرسید چی شده و من براش توضیح دادم ولی همچنان گریه میکردم چون خیلی نگران همسرم شده بودم و انقدر عصبی شده بودم که تمام دست چپم درد میکرد. 
به همسرم گفتم تو کجا بودی؟ گفت تو شرکت پشت میزم نشسته بودم گفتم چرا دیر اومدی؟ گفت چون سوپروایزرم یه کار فوری ازم خواست گفتم چرا تماس نگرفتی خبر بدی؟ گفت چون فکر کردم شما دو تا خوابین. گفتم خوابیده بودیم نمرده بودیم که .زنگ میزدی پیغام میذاشتی من مردم از نگرانی. دلیل همه این اتفاقات این بود که تلفن شرکتشون مشکل داشت و اصلا به شماره داخلی که من میگرفتم وصل نمیشد. به همسرم گفتم از این به بعد از ساعت پنج که ساعت کاری تموم میشه به بعد هر نیم ساعت با من تماس بگیر اگر میخوای به هر دلیل دیر بیای خونه فقط تماس بگیر و اطلاع بده که من یازده شب میام خونه اگر خواب بودیم رو پیغام گیر پیغام بذار.
خلاصه داشتیم حرف میزدیم که از اداره پلیس تماس گرفتن و چند تا سوال پرسیدن و مطمئن شدن که همه چیز روبراهه. 

این بود ماجرای پلیسی ما :) وقتی گفتم ماجرای پلیسی دارم شما با خودتون چی فکر کردین؟؟؟ چه حدسی میزدین؟؟

۷ نظر:

باران گفت...

با خوندن پستت مردم و زنده شدم !!! دو تا موبایل بگیرین !! البته میدونم که فضولیه ولی خوب دیگه حداقل از نگرانی درمیایی!!! ولی خیلی دلشوره گرفتم!

شانتمیس گفت...

:) باران جون ببخشید که نگرانت کردم یه کم هیجان هم برای این وبلاگ لازمه دیگه ;)
آخه یه موبایل دیگه لازم نداریم. این اولین باری بود که یه همچین مشکلی پیش اومد امیدوارم آخرین بار هم باشه. اگه همسر مهربان زنگ زده بود پیغام گذاشته بود اینجوری نمیشد.

نام : مهران گفت...

شانتميس جان به نظر من تو اوقات بيكاري شروع به نوشتن يك رمان پليسي - جنائي كن .باور كن پول پارو ميكني!!!
منهم مثل باران وقتي متن پستت رو ميخوندم خيلي هيجان زده بودم.باز هم خدا رو شكر كه آخر قصه به خير و خوشي تمام شد.

میترا گفت...

شانتمیس جون خدا رو شکر که به خیر گذشت. کاملا" احساست را درک می کنم. من هم هر موقع که کسی دیر کنه اولین فکری که به ذهنم میاد، تصادفه!!! مراقب خودتون باشید.

میترا گفت...

بالاخره موفق شدم کامنت بذارم. هر بار همین پروسه را می رفتم ولی خطا می داد و می گفت مجددا" سعی کنید. خیلی عجیبه!!!!

مژده گفت...

خب خدارو شكر كه اتفاق پليسيت به اينجا ختم شد... منكه مردم دختر... فكر كردم چه اتفاقي افتاد البته بهت حق مي دم از دير رسيدن همسرت نگران شده باشي ... شاد باشي

شانتمیس گفت...

مژده جان چاره ای نبود. چی کار میکردم؟ داشتم از نگرانی میمردم.