۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

آنفلوآنزای خوکی

بعد از مدتها میخوام یه پست جدید بنویسم. بالاخره روز شنبه سی و یکم اکتبر کلید خونه جدید رو بهمون دادن همون روز من امتحان میان ترم کالج داشتم و باید میرفتم سر کلاس مامانم و همسرم رفتن برلینگتون و کلید رو گرفتن و آینه قرآن بردن گذاشتن. همون شب جشن هالووین بود رفتیم خیابون چرچ خیلی جالب بود خیلی خوش گذشت کلی از مامانم عکس گرفتم که با خودش برد.

چند روز قبلش تازه شروع کرده بودن به زدن واکسن اچ وان ان وان که من و مامانم رفتیم و واکسن زدیم از شنبه قبلش همسرم آنفلوآنزای شدیدی گرفت که رفت دکتر و دکتر بهش گفت احتمالا خوکی گرفتی منم دائم تو خونه اسپند دود میکردم که ما نگیریم تا اینکه اعلام کردن واکسن میزنن من و مامانم رفتیم و زدیم اون روز دخترم مدرسه بود البته یه کم سرماخورده هم بود که گفتم خوب بشه براش واکسن میزنم. اون موقع هنوز قانون خاصی برای واکسن نگذاشته بودن. هفته قبل دخترم رو بردم واکسن بزنه گفتن فقط بچه های زیر پنج سال و خانمهای باردار چون اینها در خطرند بهشون گفتم هفته قبل یه پسر سیزده ساله به خاطر این بیماری مرد پس همه در خطرند ولی جوابشون این بود که اینطور به ما گفتن و هفته دیگه بیاین ولی هنوز که هنوزه اعلام نکردن که دخترمو ببرم واکسن بزنه.

دو هفته آخری که مامانم اینجا بود دست و کتفش درد میکرد خیلی یهویی این درد اومد سراغش و خلاصه با پماد و مسکن و کمپرس گرم و سرد و خلاصه با هیچی خوب نشد تا اینکه رفت ایران و ام آر آی گرفت و معلوم شد که دیسک گردن داره دو تا دکتر گفتن حتما باید عمل کنی یکی گفت پنج میلیون میگیرم یکی دیگه گفت نه میلیون میگیرم گفتم بهشون بگو کایروپرکتیک بفرستنت دکترا گفته بودن فایده نداره باید حتما عمل کنی. من دیگه حال و روز خوبی نداشتم تا اینکه دوست خوبم تینا برای مامانم وقت کایروپرکتیک گرفت و الان سه روزه که مامانم میره و خدا رو شکر داره بهتر میشه. من نمیدونم این دکترا وجدان ندارن؟ اصلا آدم نیستن؟ فقط برای اینکه جیبشونو پر کنن دهن گشادشونو باز میکنن میگن باید عمل کنی.

روز یکشنبه اول نوامبر عصر مامانمو بردیم فرودگاه شب قبلش ساعتها رو یک ساعت کشیده بودم عقب و پروازها یک ساعت زودتر انجام شد و با هم خداحافظی کردیم و مامانم رفت. خیلی اذیت شدم بیست و چهار ساعت گریه میکردم. از فرودگاه که اومدیم بیرون مثل بچه ها بهانه گرفتم که میخوام برم خونه جدیدمونو ببینم. ای بابا همسر بیچارم کلی رانندگی کرد رفتیم تو خونه خالی که من یادم بره مامانم رفته. انقدر گریه کردم که شب از زور سردرد و چشم درد با مسکن خوابیدم. روی کاناپه ای که هر شب مامانم میخوابید خوابیدم. تا چند روز هم حالت افسردگی داشتم. جای مامانم حسابی خالی بود. ای بابا بازم اشکم دراومد. همون شب که کلی با همسرم دعوا کردم که اصلا تو برای چی ما رو آوردی اینجا چرا منو از مامانم جدا کردی من برمیگردم ایران تو بمون همینجا و زندگی کن. خلاصه حسابی قاطی کرده بودم ولی یواش یواش آروم شدم.

الان تنها نگرانیم سلامتی مامانمه که دعا میکنم زودتر خوب بشه.

هفته پیش معلم کالج نتیجه امتحان میان ترم رو هم بهمون داد هشتاد و پنج یا هشتاد و هفت درصد گرفتم. هر هفته امتحان داریم اصلا نمیشه غیبت کرد.

چند روز پیش صبح رفتم خونه فرزانه و دو سه ساعتی خونشون بودم یه امانتی هم پیشش داشتم که بهم داد.

هر روز چند تا کارتن کوچیک میبندم همسرم با خودش میبره و میذاره خونه جدید خدا بخواد این هفته یکشنبه اسباب کشی میکنیم و میریم خونه جدید.

دیروز به مدرسه دخترم اعلام کردم یه فرم بهم دادن پر کردم گفتن خودشون مدارک رو برای مدرسه جدید میفرستن یه فرم پر شده هم دادن به من که روز دوشنبه ببرم مدرسه جدید و دخترم بره سر کلاس.

دیروز قرارداد راجرز رو لغو کردیم البته تا یکشنبه بهمون سرویس میده. قراره قرارداد بیمه رو هم لغو کنیم و با تی دی قرارداد ببندیم که از استیت فارم ارزونتره. منزل جدید کیبل داره و ما فقط باید اینترنت و تلفن بگیریم. برای اسباب کشی از یو هال کامیون گرفتیم بدون راننده و کارگر چون اسبابها رو خرده خرده داریم میبریم تا یکشنبه فقط تیکه های بزرگ میمونه که خودمون روز زمین هل میدیم و سوار کامیون میکنیم همسرم تا برلینگتون رانندگی میکنه و اونجا هم هل میدیم میبریم تو خونه جدید.

فعلا دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه که بنویسم.

هیچ نظری موجود نیست: